روزی روزگاری آرزوهای عجیبی برای خودم داشتم.

نمیدانم حرف هایم به خاطر دلتنگی های ممتد اخیرم هست یا رسوخ زمان در سلول های بدنم.

امروز خودم را یک معلم میبینم.

یک معلم ساده.

معلمی که برای شاگردانش میخندد تا خودش یادش برود چقدر غمگین است.

علی رغم پر بودن وقت هایش، زندگی اش حالت کسالت باری دارد.

خبری از غافلگیری و خوشحالی نیست.

در زندگی این معلم فقط صبر وجود دارد. همین.

صبر تنهایی اش را پر می کند. 

حودش خالی می شود.

از او ، چیز ها کَم میشوند. 

از او عزیز ها گُم میشوند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها