نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!



و هنر هیچگاه قلب مرا به سخره نگرفت. 

هیچگاه تنهایم نگذاشت. در سکوت و عقل کنار من بود، 

و هر زمان، هر زمان-دیر یا زود- حضور من را پذیرا شد. 

برایم با عشق چای ریخت و نگذاشت هیچ سرمایی در من نفوذ کند. 

چه معشوقی از آن بهتر میتوان یافت؟ در نهایت مهر، بی توقع و زیبا. 

باشد که لایق باشم 


میترسم. عین سگ میترسم. 

اونقدر میترسم که دلم میخواد ترس منو بخوره و تمومم کنه. 

نمیتونم جلوش وایسم. 

اصلا نمیدونم از چی میترسم. 

ولی خیلی میترسم 

من همیشه میترسیدم از این که بترسم. 

همیشه بعد از این که خیلی ترسیدم خیلی طول کشید تا آرومِ آروم بشم. 

الان نمیدونم چکار کنم. 

دلم میخواد فقط بخوابم. از خوردن بدم میاد. از نور و صدا بدم میاد. 

بغلم کن. 

بغلم کن تا من بخوابم. 

بخوابم و دیگه هیچ وقت نترسم.

تو نمیدونی ترس باهام چکار میکنه

روانیم میکنه. افسرده م میکنه. حالمو از همه چی به هم میزنه. 

حس میکنم تا ته رفتم تو کثافت. تا ته حلقم و از کثافت پر کردن. 

توی دلم عین گداخته داره میجوشه.تو سرم مته برقی داره جمجمه م و خورد میکنه. 

نمیتونم درست نفس بکشم. انگار راه نفسم و بستن. 

دلم میخواد جیغ بزنم. خود زنی کنم. 

دلم نمیخواد ادای آدم های محکم و در بیارم. دلم نمیخواد اینجا باشم 

دلم میخواد توی خونه ی خودم باشم. کتاب بنویسم و قهوه بخورم. 

شکسته م. اعضای بدنم از هم گسیخته شده. 

حس میکنم دیگه هیچ توانی ندارم. حتی توان مردن رو هم ندارم. 

جرأتش رو هم ندارم. جرأت هیچی رو ندارم. 

دلم میخواد وسط اتوبان بزنم زیر گریه و هیچکس نگه چرا 

اینطوری که من میترسم به هیچ جا نمیرسم. هیچ جاده ای رو نمیتونم تا ته برم. نمیتونم از قشنگی ها لذت ببرم. 

نمیتونم هیجان داشته باشم. حتی نمیتونم گم بشم!!! میفهمی؟! واقعا نمیتونم! 

کاش خلق شخصیت آسون بود. کاش نوشتن کتاب 400 صفحه ای آسون بود. 

کاش تحمل جنایات و مکافات رو داشتم. 

حس میکنم نمیتونم روی دوتا پاهام بایستم. 

نمیتونم این مرحله رو رد کنم. و آگه رد نکنم منو نابود میکنه. همه چیز رو ازم میگیره. 

دلم میخواد اینقدر بگم نمیتونم که ولم کنه بره. 

هر روز دارم از خودم میپرسم از چی میترسی. کم آوردم. 

ترس لعنتی. چرا ولم نمیکنی. چرا راحتم نمیکنی. 

یک انفجار همیشه نباید بزرگ باشه، یا صداش شنیده بشه، خورد کردن روح آدمی بدون صدا به راحتی امکان پذیره. خودکشی فقط با تفنگ نیست. 

اونقدر میترسی که حتی نمیتونی متنفر بشی. نمیتونی عصبانی بشی. انگار مغزت رو کامل در اختیار میگیره. تمام احساسات دیگه ت رو غیر فعال میکنه. 

اسیر شدم. اسیر ترس. برده ش شدم. برده. 


دلم میخواد ، نمیخواد. نمیدونم.

حس میکنم بین فاصله ی بین دو تا دنیا زندگی میکنم.

برزخ عجیبیه.

بیشتر از همه به خودم نزدییکم و از همیشه از خودم دورترم.

حس میکنم دلم میخواد یک دریا غم سر بکشم .

ادامه داره و من نمیدونم بعدش چی میشه.

ولی من همش میخوام بدونم بعدش چی میشه،تهش چی میشه.

من میخوام همه چیو بدونم،تا خیالم راحت باشه.خودخواهیه نه؟

دلم تنگ شده

برای آهنگ های قدیمیم.

انگار هم میخوام این باشم و هم میخوام از هیچی دل نکنم.


گاف ر گاف. 

ت نون ه الف ی ی. 

فکر میکنم به اندازه ی کافی سگ دو زدم. 

ولی احتمالا لنگ سگ دو زدم 

دیگه باید چیکار میکردم آخه. 

احساس یک بانوی جوان فلج و دارم. 

که تنها کاری که میتونه بکنه زل زدن به دریای غمگین پشت پنجره ست. 

شاید بتونه بوی گلی رو هم استشمام کنه. 

و اگر پرستاری مهربان داشته باشه، شاید هم کمی قهوه به خوردش بده. 


من،تک و تنها ایستادم که پاییز در میان بهار نیاید و شادی ام را به سخره نگیرد.
اما ای دل غافل.که پاییز با همه دست به یکی کرد.با همه.
و بهار را آتش زد.
و اکنون جز خاکستر بر سر ریختن کاری از من بر نمیاید.

پ.ن:نویسنده ای که انگشت سبابه نداشته باشد دیگر نمیشود نویسنده خواندش؟

همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.

منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.

سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.

سخت بود. سخت بود.

من چجوری دووم آوردم؟

کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.


من فقط حس انتظار دارم. حس انتظار برای یک آغوش گرم و طولانی.
تو. تو چه حسی داری؟ شاید تو هم منتظر. منتظرِ.
بیا انتظار را حواله ی ابر ها کنیم.بیا کنار من بنشین، پتو را میکشم دورمان.
آب میریزم.
آب بنوشیم.
از نو زاده شویم.

روزی روزگاری آرزوهای عجیبی برای خودم داشتم.

نمیدانم حرف هایم به خاطر دلتنگی های ممتد اخیرم هست یا رسوخ زمان در سلول های بدنم.

امروز خودم را یک معلم میبینم.

یک معلم ساده.

معلمی که برای شاگردانش میخندد تا خودش یادش برود چقدر غمگین است.

علی رغم پر بودن وقت هایش، زندگی اش حالت کسالت باری دارد.

خبری از غافلگیری و خوشحالی نیست.

در زندگی این معلم فقط صبر وجود دارد. همین.

صبر تنهایی اش را پر می کند. 

حودش خالی می شود.

از او ، چیز ها کَم میشوند. 

از او عزیز ها گُم میشوند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها